افکار از این به بعد مخفی!
یک روز موقع ناهار خوردن به همسر گفتم قبلا فکر میکردم اگر به سن سی سالگی برسم دیگه پیرم و زندگیم از دستم رفته.اما سی سالگی رو رد کردم و هیچ اتفاقی نیفتاد.حالا همون حس رو برای چهل سالگی دارم.با این تفاوت که فکر میکنم هفت سال بعد و در چهل سالگی اصولا من در بین جوانها جایی ندارم و شاید حرفی برای در جمع جوانان نشستن نداشته باشم.
دیروز دوباره گفتم در گذشته و مجردی فکر میکردم زوجهایی که 12 سال از ازدواجشان گذشته عمری رو با هم بودند و دیگه زندگیشون یه زنگی میانساله ولی الان خودم این حس رو ندارم.
داشتم اظهار فضل میکردم همچنان که دختر بزرگه رو به پدر میگه :بابا دقت کردی مامان همش در حال فکر کردن به یه چیزیه؟جدی مامان چقدر فکر میکردی قبلا؟
ومن با دهان نیمه باز مانده از تعریف باقی افکارم گفتم :یادم باشد افکارم را فقط در زمانهایی که دو نفری هستیم بیان کنم.
طفلک پدر که 14 سال است افکار ریز و درشت مرا می شنود و دم بر نمی آورد.
خدا گوشهایت را از من نگیرد که نباشی هیچ گوش شنونده ای ندارم با این دسته گلهایی که پا به عرصه گیتی گذاشته اند!!!