امروز من!
بعضی اوقات که باز خورد کارها و رفتارم را در خانه می بینم یک لبخند دلنشین روی لبهایم می نشیند.
از آن لبخندهایی که هر مادری می زند و دخترش ، تا خودش مادر نشده درک نمیکند که این قندی که در دل مادرش آب میشود از کجاست؟
امروز به دلیل مسمومیت تا الان خوابیده بودم و الان هم هنوز دل پیچه گاه گاه امانم را بریده.
اما دلم میخواست با حس همین حالا بنویسم.
امروز نه توانستم کاری انجام دهم و نه توانستم غذا بپزم.
دختر بزرگه اتاقشان را سر و سامان داد و دختر دومی خانه را جمع کرد.
وقتی پدر آمد ناهاری در کار نبود.
نوع تلاش و شکل کارشان را که میدیدم یاد خودم می افتادم.
دختر بزرگه برای پدر تخم مرغ نیمرو درست کرد و برای خودشان "نود الیت".
طرز غذا کشیدن دختر بزرگه و طرز هواداری دختر دومی از دخترک، انگار که خودم بودم.
دختر بزرگه مثل خودم هوای غذا خوردن بچه ها و پدر را داشت و به پدرش برای خوردن نود الیت اصرار میکرد و میگفت:
"بخور .یه دستپخت دیگه ی دخترت رو هم امتحان کن!"
سفره را هم جمع کردند و با هم آشپزخانه را هم جمع و جور کردند و داشتند ظرفها را میشستند که من خوابم برد.
وقتی بیدار شدم دیدم حتی به سبک رفتار خودم در یک سینی برای پدر لیوان و قندان گذاشته تا اگر پدر از خواب بیدار شد برای رفتن همه چیز برای چای ریختن و خوردنش آماده باشد.
و هر سه در اتاقشان در کنار هم خوابیده بودند.
گاهی اوقات انگار خودم را در دختر ها می بینم.
گاهی اوقات راز لبخندها و نگاههای تحسین بر انگیز مادرم را حس می کنم.
امروز دختردومی چندین بار آمد و میخواست به من شربت بدهد تا زودتر خوب بشوم.
دختربزرگه برایم نعنا دم میکرد و کارهایم را میکرد.
دختر دومی موقع ناهار بارها به پدرش گفت:"دلم برای مامان میسوزه که دلش میخواد و نمیتونه بخوره."
خدایا به خاطر آنچه دادی شکر!