دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

امروز من!

1392/9/17 2:33
نویسنده : مامان دخترا
1,213 بازدید
اشتراک گذاری

بعضی اوقات که باز خورد کارها و رفتارم را در خانه می بینم یک لبخند دلنشین روی لبهایم می نشیند.

از آن لبخندهایی که هر مادری می زند و دخترش ، تا خودش مادر نشده درک نمیکند که این قندی که در دل مادرش آب میشود از کجاست؟

 

امروز به دلیل مسمومیت تا الان خوابیده بودم و الان هم هنوز دل پیچه گاه گاه امانم را بریده.

اما دلم میخواست با حس همین حالا بنویسم.

 

امروز نه توانستم کاری انجام دهم و نه توانستم غذا بپزم.

دختر بزرگه اتاقشان را سر و سامان داد و دختر دومی خانه را جمع کرد.

وقتی پدر آمد ناهاری در کار نبود.

نوع تلاش و شکل کارشان را که میدیدم یاد خودم می افتادم.

دختر بزرگه برای پدر تخم مرغ نیمرو درست کرد و برای خودشان "نود الیت".

طرز غذا کشیدن دختر بزرگه و طرز هواداری دختر دومی از دخترک، انگار که خودم بودم.

دختر بزرگه مثل خودم هوای غذا خوردن بچه ها و پدر را داشت و به پدرش برای خوردن نود الیت اصرار میکرد و میگفت:

"بخور .یه دستپخت دیگه ی دخترت رو هم امتحان کن!"

سفره را هم جمع کردند و با هم آشپزخانه را هم جمع و جور کردند و داشتند ظرفها را میشستند که من خوابم برد.

وقتی بیدار شدم دیدم حتی به سبک رفتار خودم در یک سینی برای پدر لیوان و قندان گذاشته تا اگر پدر از خواب بیدار شد برای رفتن همه چیز برای چای ریختن و خوردنش آماده باشد.

و هر سه در اتاقشان در کنار هم خوابیده بودند.

 

گاهی اوقات انگار خودم را در دختر ها می بینم.

گاهی اوقات راز لبخندها و نگاههای تحسین بر انگیز مادرم را حس می کنم.

 

امروز دختردومی چندین بار آمد و میخواست به من شربت بدهد تا زودتر خوب بشوم.

دختربزرگه برایم نعنا دم میکرد و کارهایم را میکرد.

دختر دومی موقع ناهار بارها به پدرش گفت:"دلم برای مامان میسوزه که دلش میخواد و نمیتونه بخوره."

خدایا به خاطر آنچه دادی شکر!

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (19)

مامانی طهورا
2 تیر 92 18:25
عزیزم خدا بد نده چی شدهنبینم بیحال باشی خدا این دخترهای مهربون رو حفظ کنه که اینقد هوای مامانشونو دارن عزیزم برو استراحت کن انشاله که هر چه زودتر کسالت برطرف بشه
عاطفه
2 تیر 92 18:38
چه رومانتیک ! واسه 3 دختران
این بقیه پست قبلیه (ادامه دار بود اینجا هم اومد)


هنوز داری گریه می کنی؟
عاطفه
2 تیر 92 18:50
راستی انگار حالتون خیلی بده ! چون درباره 40 تیکه پیغامی نیست تو این پست آخر


خوبه یادم انداختی!
فردا پستمو اصلاح کنم!
الهه
2 تیر 92 20:17
سلامتی چیز دیگه ای هست ایشالله به زودی حالت بهتر میشه مامانی خدا دخترای خوشگلت و برات نگه داره که باز حداقل اونها کمک دستت هستن


امروز که خیلی کمک بودند
مامان تسنيم سادات
2 تیر 92 22:08
واااااااى ....!!! قشنگ حس مى كنم چى مى گى ...
ايشالله بهتر باشى البته منم اگه جاتون بودم با همون حال اين پست زيبا رو مى نوشتم


بهتر شدم با دیدن خوبیها!
مامي حانيه
3 تیر 92 1:24
سلام
بلا دور باشه انشالله بزودي سلامتي حاصل بشه مراقب خودتون باشين
از قديم ميگن مادرو ببين دختر و بگیر.
به نظر من دختر اینه ی مادر



خدا کته روسیاه نباشم در اینده
مامي حانيه
3 تیر 92 1:52
انشا الله رو سفيدين



انشاالله!
مامانی طهورا
3 تیر 92 9:54
سلام خانومی


بهتری؟!!!


عیدتون هم مبارک






خوبم.شکر خدا!




راستی عید شما هم مبارک!

نگی بی ادب بود جواب تبریکم رو نداد ها!


مامان مهسا
3 تیر 92 10:50
سلام
ميگم ما باهم شباهتهايي داريم !!
اتفاقا من هم روز يك تير اينچنين خراب أحوال بودم
حالت تهوع و استخراق(بقول ديانا) اصلا يه وضئ بود اداره هم بي اداره!!! فقط درازكش رو به قبله
ديانا هم نگران احوالات مادر مثل دخترك


اون رو به قبله رو خوب اومدی!
دقیقا رو به قبله.
داشتم به یه دایه برای بچه هام فکر میکردم دیگه!
مادر نه !دایه!
مامانی طهورا
3 تیر 92 13:17



اومدی دیدن مریض داری باهاش روبوسی میکنی؟
نمیگی شاید من ویروسی باشم؟!
سميه مامان گل دخترا
3 تیر 92 16:13
چى شدى دوست جونم؟؟
الان بهترى؟؟
مراقب خودت باش عزيزم


خوبم خانومی.
چقدر دوست مهربون دارم!
نرجس خاتون، مامان طهورا خانوم
3 تیر 92 17:14
سلام عزیزم.
خوبی الان ایشالا؟
خوب باش دیگه.



خوبم عزیزم.
خوب من با این همه محبت شما دوستای گل مگه میتونم بد باشم؟
مهسا
3 تیر 92 19:13
خدا را شکر که بهتر شدید. و البته بیشتر خدا را شکر که این چنین دختران مسولیت پذیری دارید. راستی میدونید اینکه دخترانتون شبیه شما هستند راضی هستید چقدر خوب و عالیه! چون خیلی ها را می شناسم که دوست ندارند اخلاق بچه هایشان شبیه خودشان شود.
ودر آخر عید بر شما مبارک به امید ظهورش


این یعنی اینکه من از خود راضی ام آیا؟
ولی دوست دارم مثل ما باشند.
مثل من و مثل پدرش آرام و مهربان!
سوری مامان زهره
4 تیر 92 11:09
سلام بر مادر دختر ها!
مدت هاست با وبتون آشنام و گاه و بیگاه سری می زدم اما به این فکر کردم بهتره با هم دوست بشیم...
موافقی؟! دوست جدید می خوای ؟ تا حالت بهترتر شه؟


من نمیفهمم این مدتها چرا یواشکی اومدی و رفتی؟
نگفتی من یه دوست خوب دیگه لازه دارم؟
لینکت می کنم تا درس عبرتی بشه برات!!!
محبوبه مامان ترنم
4 تیر 92 11:56
سلام. خدا را شکر که بهتر شدین.
وقتی آدم یک مادر نمونه باشه ، باید هم یک همچین لحظه هایی رو از دخترها ببینه و کیف کنه. خدا حفظشون کنه.


بالاخره یه لحظه هایی هم هست که آدم از خودش نا امید میشه!
مامان سونیا
4 تیر 92 16:20
عزیم مهربون انشاالله که بهتری و خدا رو شکر که دخترها حال مامان مهربون رو درک میکنند و هزار ماشاالله حسابی خانم هستند و هوای مامان رو دارن
عزیزم باور کن از ساعت یک که اومدم سرکار صفحه جلوی روم باز هست ولی کارم زیاد بود نزدیک صدتا کتاب بود که باید ثبت دفتری میکردم و مهر میزدم نتونستم براتون کامنت بگذارم توی خونه هم چون سرعت نتم فوق العاده پائین هست اصلا نمیتونم نظر بگذارم
شرمنده اگر دیر حالت رو پرسیدم بانو همیشه به یاد دوستان مهربون و عزیز هستم


همین که به یادمی ممنون.
مامان محمد و ساقی
5 تیر 92 1:10
من آخر نفهمیدم تو چرا مسموم شدی؟
وبلاگتو خوب نخوندم
ولی باعث افتخاره که دخترهای گلت هواتو دارن.خوشم اومد.خدا حفظشون کنه.احسنت به تربیتی که روشون انجام دادی


همین دیگه!
اگه رفته بودم به دیار باقی شتافته بودم چیکار میکردی؟
نمیدونم چرا مسموم شده بودم؟
فقط داشتم می مردم!(دور از جونم!)
سوری مامان زهره
5 تیر 92 9:45
سلام دوستم ممنون، منم لینکتون کردم، دوست شدیم ، حالا دست دست
براتون آرزوی سلامتی می کنم...
یواشکی نوشت: از روحیاتت لذت می برم، واقعا نمونه ای!!!


میشه این یواشکی ها رو بلند بگی همه بشنون؟!
مامان یاسمین زهرا(خاله ندا)
5 تیر 92 18:41
خدا بد نده.انشاا... همیشه لبخند رضایتروی لباتون باشه و محو نشه


خدا کنه هر چی توی زندگی صلاح نمیدونه که بهم بده به جاش دل خوش و رضایت از زندگی بده.
دعا کن دوستم.