معما
دختر بزرگه در مدرسه چند تا معما یاد گرفته و مشغول تعریف کردن و سوال کردن آن از من و پدرش است.دختر دومی که در تمام مدت با دقت خواهرش و توضیح دادنش را تماشا میکرد چند دقیقه رفت و بعد با دو تا کاغذ کوچولو برگشت و گفت من هم معما دارم.و شروع کرد به پرسیدن از ما.یکی از معماها این بود:
و توضیح:
اون کناری سمت راست یه مامانه که بچش رو روی پله های یک کتابفروشی گذاشته و خودش نشسته بالای پله ها تا استراحت کنه.بچه کنار دیوار یه دونه عنکبوت می بینه و میترسه و شروع میکنه به گریه کردن.مادره هم انقدر پاهاش درد میکنه که نمیتونه بیاد از پله ها پایین و برش داره.به نظرتون مامانه چجوری بچش رو برداره؟
جواب خواهربزرگه:انقدر سر و صدا میکنه تا فروشنده بیاد و بچش رو براش بیاره!
جواب دختر دومی:نه نمیتونه.چون کتابفروشی بسته است!!!
چواب من:خوب همون طور که نشسته پله ها رو یکی یکی میاد پایین و بچش رو بغل میکنه.
جواب دختر دومی:آفرین مامان درست بود!!!
و معمای دیگر:
این خانومه داره میره بستنی بخره.(یک خانوم با حجاب کامل.)بعد این آقاهه دستش رو میاره بالا و میگه نه من اجازه نمیدم از این طرف بری.به نظرتون چجوری میتونه این خانومه بره بستنی بخره؟
و خدایی برای این یکی نمیتوانستم جوابی جور کنم.گفتم میگه:آقا میدونی الان ساعت چنده؟به نظر شما الان ساعت خواب نیست؟میگه نه الان مثلا صبحه.میگم نه خوب خودشون نمیدونن که الان شبه و از ساعت خوابشون خیلی گذشته.میگه نه الان فردا صبحشه دوباره اومدن برای خریدن بستنی.خلاصه تا چندین دقیقه بحث بود که الان صبحه یا آخر شب؟
خوب من چه جوابی دوباره بدم؟