نیاز...
امروز صبح در مدرسه دختر بزرگه جلسه ای بود در مورد کلاسهای تابستانی.
دخترها را به دختر بزرگه سپردم و رفتم.خواب بودند و دختر بزرگه هم با مکافات بیدار شد.
بعد از رفتن من دخترکم بیدار شده و بعد از کمی بازی کردن و شیر خوردن روی مبل خوابش برده.
دختر بزرگه که دیده دخترک صدایش نمی آید، نگاه کرده و دیده که همین طور ایستاده خوابیده طفلکم!
اگر بگویم خدایا مرا تا وقتی احتیاجم دارند ازشان نگیر ، از خود راضی هستم؟
خدایا هیچ مادری را از فرزندش و هیچ فرزندی را از مادرش جدا نکن تا زمانی که به هم نیاز دارند.
♥ عکسها کار دختر بزرگه است که شکار لحظه ها نموده است!
♥ پانزدهمین دندان دخترک هم در آمد.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی