زخمی کوچک و دردی بزرگ!
دیروز روز بسیار خوب و عزیزی بود برایم.
حیف که به خوبی تمام نشد.
آخر شب تمام وسایل سفر دوروزه مان به شمال جمع بود و دخترها خوشحال از مسافرت!
درست زمانی که بچه ها مقدمات جشن تولد کوچکی به سبک خودشان را برایم فراهم کرده بودند و منتظر پدر بودند برای شروع مراسم ، اتفاق بدی افتاد.
دخترک زمین خورد و پشت لبش به لبه میز برید.
یک لحظه دخترها فریاد زدند:"مامان خون!"
و من وقتی برش یک سانتی پشت لب دخترک را دیدم به هیچ چیز فکر نمیکردم جز یک جای زخم همیشگی روی صورت دخترک.
ابتدا با چسب ب خ یه و چسب مخصوص مهارش کردیم تا امروز صبح.
ولی به هیچ وجه نتوانستم دخترک را راضی به کنار آمدن با چسب کنم.
بنابر این به یک بخیه ریز رضایت دادیم.
دخترک گریه می کرد و من فقط جلوی چشمم سیاه بود.
نه برای این زخم کوچک!
فقط دلم نمیخواهد رد سهل انگاری من یا اتفاقی که باید می افتاد و شاید قسمت بود یک عمر کنار لب دخترک خودنمایی کند.
خدایا کمک کن این زخم جایی نگذارد.
زخم بزرگ نیست.
این بانداژ و چسب بزرگ برای مهار زخم است تا با خنده ها و گریه های دخترک کشیده نشود.
دعا کنید این زخم کوچک جایی بزرگ روی دلم باقی نگذارد.
♥پست جشن کوچک تولد را به محض اینکه حالمان بهتر شود میگذارم.