میخوره غصه که نمیتونه،بره مدرسه!
امروز صبح که بچه ها برای رفتن به مدرسه بیدار شده بودند ، بر اساس اتفاق سفره صبحانه را به جای آشپزخانه در اتاق انداختم.
و طبعاً سر و صدای دخترها به دخترک بیشتر می رسید و باز هم طبعاً! دخترک در اواسط صبحانه بیدار شد و دخترها را لباس پوشیده و آماده دید.
با یک چشم باز و یک چشم نیمه باز و دَدَ کنان و خوشحال و خندان سر سفره آمد و بعد از خوردن صبحانه مفصل همیشگی اش(نان خالی و چای شیرین!) از جا برخاست و درست مثل کسی که واقعاً مدرسه اش دیر شده سر و سینه کوبان! به دنبال جوراب و مقنعه اش می گشت.
جوراب را بی خیال شد و اصرار داشت تا زودتر مقنعه اش را سرش کنم.
و وقتی دید من به زمین و زمان میزنم تا حواسش پرت شود به اتاق رفت و چند دقیقه بعد این شکلی کنار در ایستاده بود تا با بچه ها به مدرسه برود!:
به هدبند سر و ته و درز مقنعه ای که بالای سرش افتاده خوب توجه کنید.
هر چه باشد حاصل دسترنج خود دخترک است این پوشیدن مقنعه.
خلاصه به هر ترفندی دخترها رفتند و اخمی که مشاهده می نمایید بر چهره دخترک نشست .که بعد از کلی بازی و قربان و صدقه رفتن من و بابا لبخند بر چهره اش نشست!
و موضوع ختم به خیر شد!