زخمی کوچک و دردی بزرگ!
دیروز روز بسیار خوب و عزیزی بود برایم. حیف که به خوبی تمام نشد. آخر شب تمام وسایل سفر دوروزه مان به شمال جمع بود و دخترها خوشحال از مسافرت! درست زمانی که بچه ها مقدمات جشن تولد کوچکی به سبک خودشان را برایم فراهم کرده بودند و منتظر پدر بودند برای شروع مراسم ، اتفاق بدی افتاد. دخترک زمین خورد و پشت لبش به لبه میز برید. یک لحظه دخترها فریاد زدند:"مامان خون!" و من وقتی برش یک سانتی پشت لب دخترک را دیدم به هیچ چیز فکر نمیکردم جز یک جای زخم همیشگی روی صورت دخترک. ابتدا با چسب ب خ یه و چسب مخصوص مهارش کردیم تا امروز صبح. ولی به هیچ وجه نتوانستم دخترک را راضی به کنار آمدن با چسب کنم. ب...