امروز صبح که بچه ها برای رفتن به مدرسه بیدار شده بودند ، بر اساس اتفاق سفره صبحانه را به جای آشپزخانه در اتاق انداختم. و طبعاً سر و صدای دخترها به دخترک بیشتر می رسید و باز هم طبعاً! دخترک در اواسط صبحانه بیدار شد و دخترها را لباس پوشیده و آماده دید. با یک چشم باز و یک چشم نیمه باز و دَدَ کنان و خوشحال و خندان سر سفره آمد و بعد از خوردن صبحانه مفصل همیشگی اش(نان خالی و چای شیرین!) از جا برخاست و درست مثل کسی که واقعاً مدرسه اش دیر شده سر و سینه کوبان! به دنبال جوراب و مقنعه اش می گشت. جوراب را بی خیال شد و اصرار داشت تا زودتر مقنعه اش را سرش کنم. و وقتی دید من به زمین و زمان میزنم تا حواسش پرت شود به اتاق ر...